ساعت نه صبح با خوابالودگی بیدار شده منم بی حال جوابشو دادم
میگه چیه؟ میگم بی انگیزه شدی
خودش هم قبول داره میدونه هر روز که بیدار میشیم چقد کار داریم . از اونطرف هم میبینه چقد بی حاله
میگم داریم غلط میریم . تو همبن لحظه اول که متوجه شدیم باید جلوشو بگیریمقبول میکنهسکوت میکنه
هیچی نمیگم
میگه بزار فک کنم ذهنم جمع بشه.پیام میدم
خدافظی
امروز به یه جمله ای از ژان لکان برخوردم که خیلی برام جالب شد
من تنها از یک سمت میبینم اما از تمام جهات دیده میشوم
خیلی جالب بود داشتم فک میکردم چقدر درسته و گاهی چقدر حواسمون باشه به همه ی وجه هاموننه برای این که بقیه چه فکری راجع بهمون میکنن.که برای رشد و یادگیری و تغییر. گاهی باید خودمونو از بیرون نگاه کنیم تا بهتر بتونیم نقاط ضعف و قوتمون رو بشناسیم و درستش کنیم.
کاش این حرفا فقط حرف نمونه ادامه داشته باشه این روزای خوب
دیروز اولین قسمت رادیو مرز رو گوش دادم .هرقسمش راجع به یه موضوع هستش که بین آدما مرز ایجاد میکنهقسمت اول فوتبال بود . اولش حس کردم فقط دارم به یه گفتگوی خودمونی -شاید اگه بخوام کمی تندتر هم بگم- غیرحرفه ای گوش میدم از موضوع گرفته تا لحن گفتگو. اما هر چی بیشتر گذشت ، دیدم چقدر عالی پیش میره و خوب جهت میگیره.
یه جایی از صحبتا یه آقای اگه اشتباه نکنم حدود بیست و خورده ای ساله برگشت گفت من اصلا فوتبالی نبودم . اما دوستام فوتبالی بودن.و ناخودآگاه تو یه سری جمع هاشون نبودم یا اگه بودم حرفی برای گفتن نداشتم.مثه وقتایی که فوتبال میدیدن یا فیفا بازی میکردن یا بحث های فوتبالی. تا این که یه روز فهمیدم اونا یه گروهی دارن که من توش نیستم.انقد ناراحت شدم و بهم برخورد که از همون روز تصمیم گرفتم فوتبالی بشم و الی آخر.
شاید اگه مدت ها پیش اینو میشنیدم با خودم میگفتم عجب آدم سست عنصری بوده؛ اما خب الان میتونم درک کنم.گاهی چیزای بی اهمیت میتونن مرزی بین تو و آدمای نزدیکت مثلاً دوستات ایجاد کنن که تحملش گاهی خیلی سخته.
مثلاً منی که همون حدود دو سال پیش از کوییز آف کینگ خسته شدم و پاکش کردم.اما وقتی دیدم بچه ها دارم یه تایمایی رو تو سالن مطالعه میزارن براش.گروه دارن.حرف میزنن و یه تایمایی رو دور هم جمع میشن واسه بازی گروهی، نتونستم بیخیال بشم و سعی کردم با این راه هم خودمو نزدیک کنم.انقدی هم خوب که تونستم تو تو یه هفته تا مرحله بیست برم :دی
اما خب خدارو شکر میکنم که الان کمتر از یه ماه نشده ازش خسته شدم.اما حداقل شجاعتش رو دارم قبول کنم دلیلش چی بوده.
رادیو مرز دوستداشتنی
هزارتا آدم هم اطرافت داشته باشی یه لحظههایی هست که تو تنهاییه مطلقی
حالا نه این که من هزارتا آدم اطرافم داشته باشم؛ نه. ولی یه لحظه هایی حتی همون چند نفر هم نیستن.فقط خودم
یه لحظه هایی همه وجود تلاش میشی واسه حفظ آدمای اطرافت و دوست داشتنشون .واسه خوشحال کردن و لبخند به لبشون آوردنیهو
اصن یه جمله بودمیگفت تا میایم به خودمون بقبولونیم که فلانی آدم خوبیه ، رفیق خوبیهدقیقا ، دقیقا همونجاست که میاد گند میزنه به همه تصوراتت.
شاید باید یه جاهایی ببخیال شد و به قول حبیب رضایی زد رو خط به درک»گفتن.
اصن به نظر من ما آدما همون قد که تلاش کردن رو یادمیگیرم؛ باید بیخیال شدن رو هم یادبگیریمباید یاد بگیریم به جای تلاش ، و ادامه دادن به راهی تهش بن بسته، دست از تلاش کشیدن رو
لعنتی این مدت چقدر داشتم تلاش میکردمچقدر داشتم همه ذهنیت هایی که
علی بهم داد بود رو پاک میکردم و از بین میبردمکه چی.که آقا این آدم قصد بدی نداره.خوبی ببینه خوبی میکنهیا فلانی رفیق خوبیه.من کم گذاشته بودم که اونم کم بودمن برمیگردم اونم برمیگرده
چه فایده تهش بازم میرسم به حرفهای اون و انگار من بودم که داشتم خودمو گول میزدم .تحمل این همه آب زیرکاه و دورو بودن این، و اون همه بچه بود اون یکی برام سخته و همش از صبح دارم به همه ی رفتارهای این مدت فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نمیرسم چرا دارم چوب کینه ای رو میخورم که خودم هم هیچ نقشی جز یه قربانی دیگه بودن توش نداشتم.
فقط خدا میدونه که این تند تند نوشتن الانم اونم وقتی باید واسه امتحان صبح فردا بخونم به خاطر چیه.این تندتند و بدون فکر ، تایپ کردن و خالی کردن خودم به خاطر چیه
کسی که اینجا نیست.بزار بگمهمش واسه اینه بغضم نترکهآروم بشم.
یا بهتر بگم؛ آروم آروم، آروم بشم.
"هیچ وقت نمیتونم بفهمم تو فکرت چی میگذره"
فک کنم عجیبترین جملهای باشه که شنیدم.
هربار هم که با تکرار کردنش تأکید میکنه روش بیشتر تعجب میکنم.اصلا نمیتونم بفهمم چطور ممکنه فکر منو نشه خوند و مثلاً خیلی عجیب یا ترسناک فک کنم.
اونم کی؟ من؟!!
من که گاهی در حدی ساده میشه رفتارم؛ و فکر و رفتارم یکی میشه که حس میکنم اگه زبون برنامه نویسی بودم حتماً python میشدم :دی ساده و بی حرف اضافه :))) (الان اگه اینو میخوند حتما اخماش میرفت تو هم و با ناراحتی میگفت: بالاخره تو کی میخوای یاد گرفتن اینو تمومش کنی)
آخه چی تو من میتونه سخت باشه فهمیدنشکجام غیر قابل فهمه.اونم برای آدمی مثل اون که انقد باهوش و تیزه.
چی داره اذیتش میکنه که امروز، وسط خوندن درس به این مهمی و امتحان به این سختی که حتی باعث شد بیخیال قدم زدن غروب جمعه بشه.بازم باید یهو یادش بیوفته ، بهش فکر کنه تا حدی که حتی زنگ بزنه و برای بار چندم تکرارش کنه.
"هیچ وقت نمیتونم بفهمم تو فکرت چی میگذره" . "این میترسوندم".
واقعیت اینه که این، بیشتر، داره منو میترسونه این جمله؛ که عجیییب ، غریبه ست تو رابطه ی ما
کاش زودتر حل بشه این معما برام(ون).
پنج روز از ۹۸ گذشته حس میکنم تبریک نداره وقتی نه برنامه ای دارم و نه تا الات کار مفیدی انجام دادم
باید واسه امتحان یکشنبه بمونم.مقاله هم باید یکشنبه ارائه بدماز صبح خیلی بیدارم و الان چشمام باز نمیمونه از شدت خوابعاقلانه ترین کار یه چرت نیم ساعته س.اما نمیتونم قبلش اینا رو نگم.
با بی معرفتی هم مسابقه رو رفت و هیچی نگفت.هم دیشب و با دوست جدیدش رفت.امروز هم اومده داره تعریف میکنه برام.چیکا کنم.دست بزنم برات.
ینی تو ده دقیقه حرف سه بار این نکته رو گفت که با ماشین اون رفته و با بچه ها نرفته.خب که چی.خوش به حالت
منم نیومدم.چراواسه حصوح امثال تو دور و برم
هوففففف
خوبه اینجا هست.نیازی به نوشتن لود
ینی این جمله رو باید با طلا نوشت :
"خدایا تو من و از شر دوستام حفظ کن؛ من خودم حواسم به دشمنام هست"
ینی چندبار باید سرت به سنگ بخوره تا بفهمی اعتمادی وجود نداره تو دنیا!رفاقت معنی نمیده
خدایی قصدم غر زدن نیستابه قول جملهی معروف بینمون (الان خیلی تو حال خوب و بی عصبانیت دارم این حرف رو میزنم) ولی آخه لعنتی چقد بعضیا عجیبنچه راحت نمکدون میشن
بیخیال اینا.
هوا چه خوبه امشب❤
دلم میگه بهش تکست بدم . بگم: خدایی تو دلت واسم تنگ نمیشه.دلت واسه صدام تنگ نشده.دلت نمیخواد بشینم کلی حرف بزنم برات تو همش نگا چشام کنی
دختر منطقی اما میگه بزار راحت باشه . بزار منطقی فک کنه
ولی خدایی یکی بیاد بگه ینی چی میگذره تو دلش این روزا
یه مدت از هم دور باشیمت؛ ا ببینیم چی پیش میاد
ترسم دارم از گفتنش.اما شاید راهش همین باشهراه این که بفهمیم چقد درسته تصمیممون.چقد میخوایم این زندگی و تا ببینیم ارزش تلاش داره.ارزش این همه سختی و جنگیدن
تو شهر راه میرم و به این فکر میکنم که من بدون اون چی میشم ینی میتونم
نشستم تو کتابخونه ی دانشگاه و دارم به این روزا فکر میکنم
کاری ندارم ولی دلم نمیخواد برم خونه مریم
باور این که اشتباه کردی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم
دلم میخواد برم تو چونان دراز بکشم.اما نمیشه اینجا نمیشه دلم میخواد برم تو محوطه قدم بزنم.اما از شلوغی بدم میاد
شارژم موبایلم داره تموم میشه.
کاش میشد برم یه جا کسی کاری به کارم نداشته باشه
اگه این کار مزخرف رو تو این سه ماه و این گرما تحل میکنم؛ فقط و فقط واسه این بود یکم پول داشته باشم واسه تولدش یه چی خوب بگیرم.
الان که نیست
دیگه فقط جون کندنه اینجا بودن برام
راستی راستی تموم شد همه چی؟!
چرا من نمیتونم باور کنم
چقد بدم میاد از عنوان نوشتن واسه اینجا
درباره این سایت