روزنوشت های کفشدوزک



بهش میگم انقد پاشدم و جنگیدم و نشده که دیگه چشمام ترسیده
ترس دارم از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن
میگه تلاش کن.اینبار بهتر.بیشتر.میگه اینبار فرق دارهخیلی چیزا عوض شده تو هم خیلی تغییر کردی اونم به نسبت دو سال پیش
راس میگه خب
باید تلاش کنم.به خاطر خودم آینده م خودش 3>
شاید مقاله ای که این روزا برام شکل یه توفیق اجباری به خودش گرفته بتونه کمک کنه که حداقل ارادمو محک بزنم و خودمو درگیر با یه کاری کنم تا بتونه تمرکزمو برگردونه.
با این حساب حتما باید بابت سخت گیری های بی حد دکتر جان هم ممنون باشم :))))))))

ساعت نه صبح با خوابالودگی بیدار شده منم بی حال جوابشو دادم

میگه چیه؟ میگم بی انگیزه شدی

خودش هم قبول داره میدونه هر روز که بیدار میشیم چقد کار داریم . از اونطرف هم میبینه چقد بی حاله

میگم داریم غلط میریم . تو همبن لحظه اول که متوجه شدیم باید جلوشو بگیریمقبول میکنهسکوت میکنه

هیچی نمیگم

میگه بزار فک کنم ذهنم جمع بشه.پیام میدم

خدافظی


امروز به یه جمله ای از ژان لکان برخوردم که خیلی برام جالب شد

                 من تنها از یک سمت میبینم اما از تمام جهات دیده میشوم

خیلی جالب بود داشتم فک میکردم  چقدر درسته و گاهی چقدر حواسمون باشه به همه ی وجه هاموننه برای این که بقیه چه فکری راجع بهمون میکنن.که برای رشد و یادگیری و تغییر. گاهی باید خودمونو از بیرون نگاه کنیم تا بهتر بتونیم نقاط ضعف و قوتمون رو بشناسیم و درستش کنیم.


کاش این حرفا فقط حرف نمونه ادامه داشته باشه این روزای خوب


این دو سه روز شاید خیلی بیشتر از متوسط این چند ماه کتاب و این چیزا خوندمیادگرفتن مطالب جدیدی که حتی قرار گرفتن تو حال و هواش هم حال ادمو کلی خوب میکنه
اخ که چقد سخته همه ی  اینا وقتی انقد از علی دورمدلم ساعتها نشستن و حرف زدن میخواد کنارش همه ی این خوندنا و شنیدنا بدون این که باشه و با هم تحلیلش کنیم بی مزه است و حالا من اینجا دوهزار کیلومتر دور از اون نشستم تایپ میکنم و اون احتمالا رفته مامانشو جایی برسونه و حتی موقعیت حرف زدن هم نداریم :(((((
امروز نوشتم عشق تو هر تایمی یه شکلی خودشو نشون میده و البته که برای هر ادمی فرق میکنه.شاید امروز این دلتنگیا از همون عشقه
و نوشتم عشق مراقبت میخواد و البته که این مراقبت تو هر زمانی یه شکلیه
و اینا اصن به این معنی نیست  که ماهیت عشق عوض میشه . درواقع نمود درونی شاید تغییری نکنه و این نمود بیرونیشه که عوض میشه و گاهی برامون سوتفاهم ایجاد میکنه.
یه روزایی به زندگیشون نگاه میکردم و با خودم فک میکردم شاید اونقدا که باید عشق های شیرینی شکلاتی قاطی زندگیشون نیست.خیلیی سرد و مکانیکی به نظر میرسیدنهرکی سرگرم کار و فعالیت های روزمره ی خودش بود
تا این که بیشتر دیدمشون.کاراشونتفریحاتشون .حرفاشون وخلاصه همش.شناختمشون و دیدم چقدر فکرم اشتباه بوده و چقد این لعنتیا خوبن.چقدر تو این تایم از زندگیشون جای درستی و به شکل درستی قرار گرفتن
از اون قشنگتر این که با خودم فک کردم منم با توجه به زمان و مکانم جای درستی هستم و تفاوت همیشه به معنی غلط بودن کار نیست.
خلاصه این که خوشحالم گاهی وقت میذارم واسه بهتر دیدن خودم.
راستی این روزا با خودم فک میکنم هرجا باشم حس غربت دارمهمه جا دلتنگی.همه جا فاصله

دیروز اولین قسمت رادیو مرز رو گوش دادم .هرقسمش راجع به یه موضوع هستش که بین آدما مرز ایجاد می‌کنهقسمت اول فوتبال بود . اولش حس کردم فقط دارم به یه گفتگوی خودمونی -شاید اگه بخوام کمی تندتر هم بگم- غیرحرفه ای گوش میدم از موضوع گرفته تا لحن گفتگو. اما هر چی بیشتر گذشت ، دیدم چقدر عالی پیش میره و خوب جهت میگیره.

یه جایی از صحبتا یه آقای اگه اشتباه نکنم حدود بیست و خورده ای ساله برگشت گفت من اصلا فوتبالی نبودم . اما دوستام فوتبالی بودن.و ناخودآگاه تو یه سری جمع هاشون نبودم یا اگه بودم حرفی برای گفتن نداشتم.مثه وقتایی که فوتبال می‌دیدن یا فیفا بازی می‌کردن یا بحث های فوتبالی. تا این که یه روز فهمیدم اونا یه گروهی دارن که من توش نیستم.انقد ناراحت شدم و بهم برخورد که از همون روز تصمیم گرفتم فوتبالی بشم و الی آخر.

شاید اگه مدت ها پیش اینو می‌شنیدم با خودم میگفتم عجب آدم سست عنصری بوده؛ اما خب الان میتونم درک کنم.گاهی چیزای بی اهمیت میتونن مرزی بین تو و آدمای نزدیکت مثلاً دوستات ایجاد کنن که تحملش گاهی خیلی سخته.

مثلاً منی که همون حدود دو سال پیش از کوییز آف کینگ خسته شدم و پاکش کردم.اما وقتی دیدم بچه ها دارم یه تایمایی رو تو سالن مطالعه میزارن براش.گروه دارن.حرف میزنن و یه تایمایی رو دور هم جمع میشن واسه بازی گروهی، نتونستم بیخیال بشم و سعی کردم با این راه هم خودمو نزدیک کنم.انقدی هم خوب که تونستم تو تو یه هفته تا مرحله بیست برم :دی

اما خب خدارو شکر میکنم که الان کمتر از یه ماه نشده ازش خسته شدم.اما حداقل شجاعتش رو دارم قبول کنم دلیلش چی بوده.

رادیو مرز دوست‌داشتنی


صبح علی پیام داده میگه هوای شهرتون بی معرفتت کرده ها. یه صبح به خیر هم نمیگی
میگم نه اتفاقا الان میخواستم بهت پیام بدم . بگم سر صبح کلی نشونه مثبت گرفتم که مطمینم کرده که این شنبه شروع کارام.
طبق معمول وقنی اسم پایتون رو اوردم خندید (که ینی همش میگم و شروع نمیکنمیا کتاب زبانی که یه ساله میخوام بخونم :\\\)

حالا از اینا بگذریم از نشونه های خوب امروز صبح این که بالاخره بعد از یه هفته از تو اپ castbox رادیو مرز و پیدا کردم با چند تا پادکست با حال دیگه سر صبح کلی بهم انژی داده.حالا به موقع از اونام مینویسم
ر
خلاصه که گفتم بنویسم تا تا بتونم بعد دو هفته خودمو ارزیابی کنم به کجا رسیدم . اینجوری حس میکنم میشه با نظم بیشتری جلو برم؛هرچند خیلی از اینا همین الانم هست تو برنامه های هرروز اما خب باید به اصل تداوم برسیم.
واسه شروع اینا رو میزارم تو برنامه ها:  کتاب زبان جدید - داستان انگلیسیه - کتاب جدید با علی شروع کنیم بخونیم - وقت بگذرونم با خونواده- و پایتون :)))))))))

 




هزارتا آدم هم اطرافت داشته باشی یه لحظه‌هایی هست که تو تنهاییه مطلقی

حالا نه این که من هزارتا آدم اطرافم داشته باشم؛ نه. ولی یه لحظه هایی حتی همون چند نفر هم نیستن.فقط خودم

یه لحظه هایی همه وجود تلاش میشی واسه حفظ آدمای اطرافت و دوست داشتنشون .واسه خوشحال کردن و لبخند به لبشون آوردنیهو

اصن یه جمله بودمی‌گفت تا میایم به خودمون بقبولونیم که فلانی آدم خوبیه ، رفیق خوبیهدقیقا ، دقیقا همونجاست که میاد گند می‌زنه به همه تصوراتت.

شاید باید یه جاهایی ببخیال شد و به قول حبیب رضایی زد رو خط به درک»گفتن.

اصن به نظر من ما آدما همون قد که  تلاش کردن رو یادمیگیرم؛ باید بیخیال شدن رو هم یادبگیریمباید یاد بگیریم به جای تلاش ، و ادامه دادن به راهی تهش بن بسته، دست از تلاش کشیدن رو

لعنتی این مدت چقدر داشتم تلاش می‌کردمچقدر داشتم همه ذهنیت هایی که

علی بهم داد بود رو پاک میکردم و از بین می‌بردمکه چی.که آقا این آدم قصد بدی نداره.خوبی ببینه خوبی می‌کنهیا فلانی رفیق خوبیه.من کم گذاشته بودم که اونم کم بودمن برمی‌گردم اونم برمیگرده

چه فایده تهش بازم میرسم به حرفهای اون و انگار من بودم که داشتم خودمو گول میزدم .تحمل این همه آب زیرکاه و دورو بودن این، و اون همه بچه بود اون یکی برام سخته و همش از صبح دارم به همه ی رفتارهای این مدت فکر میکنم و به هیچ نتیجه ای نمی‌رسم چرا دارم چوب کینه ای رو میخورم که خودم هم هیچ نقشی جز یه قربانی دیگه بودن توش نداشتم.

فقط خدا می‌دونه که این تند تند نوشتن الانم اونم وقتی باید واسه امتحان صبح فردا بخونم به خاطر چیه.این تندتند و بدون فکر ، تایپ کردن و خالی کردن خودم به خاطر چیه

کسی که اینجا نیست.بزار بگمهمش واسه اینه بغضم نترکهآروم بشم.

یا بهتر بگم؛ آروم آروم، آروم بشم.


"هیچ وقت نمیتونم بفهمم تو فکرت چی میگذره"

فک کنم عجیب‌ترین جمله‌ای باشه که شنیدم.

هربار هم که با تکرار کردنش تأکید میکنه روش بیشتر تعجب میکنم.اصلا نمیتونم بفهمم چطور ممکنه فکر منو نشه خوند و مثلاً خیلی عجیب یا ترسناک فک کنم.

اونم کی؟ من؟!!

من که گاهی در حدی ساده میشه رفتارم؛ و فکر و رفتارم یکی میشه که حس میکنم اگه زبون برنامه نویسی بودم حتماً python میشدم :دی ساده و بی حرف اضافه :))) (الان اگه اینو میخوند حتما اخماش می‌رفت تو هم و با ناراحتی می‌گفت: بالاخره تو کی میخوای یاد گرفتن اینو تمومش کنی)

آخه چی تو من می‌تونه سخت باشه فهمیدنشکجام غیر قابل فهمه.اونم برای آدمی مثل اون که انقد باهوش و تیزه.

چی داره اذیتش می‌کنه که امروز، وسط خوندن درس به این مهمی و امتحان به این سختی که حتی باعث شد بیخیال قدم زدن غروب جمعه بشه.بازم باید یهو یادش بیوفته ، بهش فکر کنه تا حدی که حتی زنگ بزنه و برای بار چندم تکرارش کنه.

"هیچ وقت نمیتونم بفهمم تو فکرت چی میگذره" . "این میترسوندم".

واقعیت اینه که این، بیشتر، داره منو میترسونه این جمله؛ که عجیییب ، غریبه ست تو رابطه ی ما

کاش زودتر حل بشه این معما برام(ون).




پنج روز از ۹۸ گذشته حس میکنم تبریک نداره وقتی نه برنامه ای دارم و نه تا الات کار مفیدی انجام دادم

دلم برای انگشترم تنگ شده و حیف که نمیشه اینجا بندازم دستم
دلم واسه دانشگاه تنگ شده . واسه شلوغیش. والبته داشتن برنامه ش.
حالم از ابن فکرا هم بد میشه چند نفر مثل من هستند که دانشگاهشون از شهرشون انقد دور باشه و همونقد که اونجا دلشون واسه خونه تنگ میشه ؛ تو خونه دلتنگ دانشگاه بشن.
اصن این که حس تعلق و عدم تعلقت هردو هم زمان به دو جا باشه خوبه یا بد

کلافگیم از خونه به خاطر نداشتن برنامه س. خونه پر از اتفاقای از برنامه ریزی نشده ست و تو نمیتونی واسه روزا و لحظه هات برنامه درستی داشته باشی
دلم ار الات تنگ میشه براشون ولی نیاز دارم به تموم شدن این ده روز و گذشتن از این راه یه روزه واسه رسیدن به جایی که شروع بشه کارام و دوباره از سر بگیرم مسیر رو

اما واقعا مسیر کجاستراه و جایی که باید باشم و جایی که هستمفاصله ش چقده.نکنه بیشتر از این دو هزار کیلومتر جاده باشه
ادم باید از کجا ببینه درست و غلط جاده رو
چرا به نقطه نمیرسه ابن نوشته

صبح بعد از کلاسم رفتم کتابخونه کنار خوابگاه عضو شدم .جای خوبیه برای این که تمرکز کنم و با تو خیال اروم به کارام برسم.
نیم ساعت از بسته شدن کتابخونه تو صبح مونده بود.
یه چرخی بین کتابا زدم و کلی خاطره برام زنده شد از وقتایی که خیلیاشو میخودندم
وسطاش بود که یه لحظه رفتم تو فکر . فکر این که چرا صدام موقع جواب دادن به مرد کتابدار میلرزید.چرا هیچ تمرکزی واسه جواب دادن به سوالاش نداشتم
یاد حرف دکتر افتادم که میگفت با اضطراب حرفم میزنی . تو صدات استرس موج میزنه و من میخواستم قانعش کنم که اینطور نیست و همش به خاطر گرفتگی بینیم از سرماخوردگیه!!!!!!!!!!
راستی راستی من تغییر کردم؟!
بیست دقیقه ای میشه که اومدم کتابخونه و حس میکنم باید شروع کنم.
شاید باید به چیزی فکر نکنم

وقتی غروبا از شلوغی روز و همه کارا بغلش میشه پناهم و میره همه خستگیا
وقتی تا یه دقیقه مونده به ساعت ۹ لعنتی از ماشین پیاده نمیشم و دلم تا آخرین لحظه کنارش بودن و میخواد
وقتی کنارش حالم بهترینه و تو چشماش همونی رو میبینم که همیشه خواستم
گمونم اسمش خوشبخیته :)
شاید خوشبخیت خود منم وقتی تو فاصله ی سفارش تا آوردن غذا با اون لحن جدیش برام اتفاقات بورس و سکه و ارز و خلاصه همه اینا میگه و از خوشحالیش بابت تحلیل درست روزش.وقتی هر لحظه موفقیتشو میبینم و عزم جدیشو واسه کار و درس و تلاشش واسه این که منم عقب نمونم از این راه
کی جز من انقد خرکِیف میشه از وقتایی که میشینیم و از این که چطور از روزمون استفاده کردیم و چقد مفید بوده میگیم.
______________

اصن امروز دلم کشیده بگم از حال خوبم کنارت؛ از همه وقتایی که تو بدترین شرایطم دستمو گرفتی و حتی تو اوج خستگیت نزاشتی کم بیارم و سقوط کنم تو تاریکی و تنهایی
آقا اصلا اومدم بنویسم.تا برای همیشه یادم بمونه دوشنبه شبی رو که تا چهار صبح بیدار موندی و برام حرف زدی تا آروم بشم. تا هستم یادم هست که چطور بداخلاقیام و تحمل کردی و صبح وقتی زنگ زدی اولین چیزی که پرسیدی این بود که : دیشب خوابیدی؟ خوب خوابیدی؟
ممنونم و شرمندت بابت همه لحظه هایی که اول منو دیدی ، بعد خودت رو
به جبرانش همه وجود تلاش میشم برای این که هر لحظه پُرتر بشی از حس خوشبختی ❤

باید واسه امتحان یکشنبه بمونم.مقاله هم باید یکشنبه ارائه بدماز صبح خیلی  بیدارم و الان چشمام باز نمیمونه از شدت خوابعاقلانه ترین کار یه چرت نیم ساعته س.اما نمیتونم قبلش اینا رو نگم.

با بی معرفتی هم مسابقه رو رفت و هیچی نگفت.هم دیشب و با دوست جدیدش رفت.امروز هم اومده داره تعریف می‌کنه برام.چیکا کنم.دست بزنم برات.

ینی تو ده دقیقه حرف سه بار این نکته رو گفت که با ماشین اون رفته و با بچه ها نرفته.خب که چی.خوش به حالت

منم نیومدم.چراواسه حصوح امثال تو دور و برم

هوففففف

خوبه اینجا هست.نیازی به نوشتن لود


یه کار پاره‌وقت واسه این روزای الکی چیه؟!
همونم نداریم⁦ :(


از کلاس های دانشگاه بدم میاد.
اصلا باید این شکلی بود که هر ترم چند تا واحد برمیداشتیم.بعد رفرنسشونو بهمون میدادن خودمون می‌رفتیم میخوندیم.هروقت هم سوال داشتیم می‌رفتیم از استادا می‌پرسیدیم.آخر ترم هم می‌رفتیم امتحان
آخه هفته‌ای پنج تا تمرین، یه کدنویسی.اونم فقط واسه یه درس

نشستی از همه ی اون آدمایی که اومدن برای تست گفتی
از صداهای خوبشون
از داوریتون
از شوخی و خنده ها و این که کی ، چی گفته
حتی از تست دادن خودت
حواست نبود دلم گرفته.از این که میتونستم باشم و نبودم.که یه موقعیت جالب رو از دست دادم.چیزی نگفتی از جای خالیم
حتی بعدا هم نگفتی که تیزر و دیدی یا نه.یا اصلا نظرت چی بود.
من که همیشه به خاطر صدام ناراحت بودم.بدم میومدهمین شما ها گفتین خوبه.
اما حالا
این روزا و شلوغیه کارت نمی‌دونم قراره به کجا برسه.کاش خیر باشه برامونکلی موفقیت داشته باشه برامون
همین.

ینی این جمله رو باید با طلا نوشت :


"خدایا تو من و از شر دوستام حفظ کن؛ من خودم حواسم به دشمنام هست"


ینی چندبار باید سرت به سنگ بخوره تا بفهمی اعتمادی وجود نداره تو دنیا!رفاقت معنی نمی‌ده

خدایی قصدم غر زدن نیستابه قول جمله‌ی معروف بینمون (الان خیلی تو حال خوب و بی عصبانیت دارم این حرف رو میزنم) ولی آخه لعنتی چقد بعضیا عجیبنچه راحت نمکدون میشن

بیخیال اینا.

هوا چه خوبه امشب❤


 دلم میگه بهش تکست بدم . بگم: خدایی تو دلت واسم تنگ نمیشه.دلت واسه صدام تنگ نشده.دلت نمیخواد بشینم کلی حرف بزنم برات تو همش نگا چشام کنی

دختر منطقی اما میگه بزار راحت باشه . بزار منطقی فک کنه

ولی خدایی یکی بیاد بگه ینی چی میگذره تو دلش این روزا


یه مدت از هم دور باشیمت؛ ا ببینیم چی پیش میاد

 

ترسم دارم از گفتنش.اما شاید راهش همین باشهراه این که بفهمیم چقد درسته تصمیممون.چقد میخوایم این زندگی و تا ببینیم ارزش تلاش داره.ارزش این همه سختی و جنگیدن

تو شهر راه میرم و به این فکر میکنم که من بدون اون چی میشم ینی میتونم


نشستم تو کتابخونه ی دانشگاه و دارم به این روزا فکر میکنم

کاری ندارم ولی دلم نمیخواد برم خونه مریم

باور این که اشتباه کردی سخت تر از چیزیه که فکرشو میکردم

دلم میخواد برم تو چونان دراز بکشم.اما نمیشه اینجا نمیشه دلم میخواد برم تو محوطه قدم بزنم.اما از شلوغی بدم میاد

شارژم موبایلم داره تموم میشه.

کاش میشد برم یه جا کسی کاری به کارم نداشته باشه


اگه این کار مزخرف رو تو این سه ماه و این گرما تحل میکنم؛ فقط و فقط واسه این بود یکم پول داشته باشم واسه تولدش یه چی خوب بگیرم.

الان که نیست

دیگه فقط جون کندنه اینجا بودن برام

راستی راستی تموم شد همه چی؟!

چرا من نمیتونم باور کنم

چقد بدم میاد از عنوان نوشتن واسه اینجا


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها