بهش میگم انقد پاشدم و جنگیدم و نشده که دیگه چشمام ترسیده
ترس دارم از تلاش کردن و نتیجه نگرفتن
میگه تلاش کن.اینبار بهتر.بیشتر.میگه اینبار فرق دارهخیلی چیزا عوض شده تو هم خیلی تغییر کردی اونم به نسبت دو سال پیش
راس میگه خب
باید تلاش کنم.به خاطر خودم آینده م خودش 3>
شاید مقاله ای که این روزا برام شکل یه توفیق اجباری به خودش گرفته بتونه کمک کنه که حداقل ارادمو محک بزنم و خودمو درگیر با یه کاری کنم تا بتونه تمرکزمو برگردونه.
با این حساب حتما باید بابت سخت گیری های بی حد دکتر جان هم ممنون باشم :))))))))

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها