صبح بعد از کلاسم رفتم کتابخونه کنار خوابگاه عضو شدم .جای خوبیه برای این که تمرکز کنم و با تو خیال اروم به کارام برسم.
نیم ساعت از بسته شدن کتابخونه تو صبح مونده بود.
یه چرخی بین کتابا زدم و کلی خاطره برام زنده شد از وقتایی که خیلیاشو میخودندم
وسطاش بود که یه لحظه رفتم تو فکر . فکر این که چرا صدام موقع جواب دادن به مرد کتابدار میلرزید.چرا هیچ تمرکزی واسه جواب دادن به سوالاش نداشتم
یاد حرف دکتر افتادم که میگفت با اضطراب حرفم میزنی . تو صدات استرس موج میزنه و من میخواستم قانعش کنم که اینطور نیست و همش به خاطر گرفتگی بینیم از سرماخوردگیه!!!!!!!!!!
راستی راستی من تغییر کردم؟!
بیست دقیقه ای میشه که اومدم کتابخونه و حس میکنم باید شروع کنم.
شاید باید به چیزی فکر نکنم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها